داستان دودوست
باهم
زندگی می کردند.همیشه باهم بودن.اسم یکی "من"واسم
دیگری"او"بود."اوهمیشه مواظب
"من"بود.تجربه"او"بیشتراز"من"وراه روازچاه تشخیص
میداد.همه چیز"من"رو"او"داده بودولی"من"هیچوقت از"او"تشکرنمی
کرد."من"همیشه غرمیزدومیگفت"او"مرافراموش کرده."او"هرچه
به"من"می داد"من"هیچ تشکری نمیکرد.بااینکه"او"هیچ
احتیاجی به تشکر"من"نداشت.
بارهاوبارها"من"قلب"او"راشکسته
بودولی "او"کینه ای به دل نداشتو"من"رامیبخشید
"من"میگفت
تمام بلاهایی که سرش میادتقصیر"او"ست.
"من"همیشه
نیمه خالی لیوان میدید.
آیاشمادوست
داشتیدجای "من"بودید؟
حالابیااین
دوحصاری که بین خودمان کشیده ایم رابرداریم.ودرست نگاه کنیم بدون هیچ حصاری!
وخودمون روجای
"من" بگذاریم وخداوندرابجای"او"
اگردوانسان
دربرابرهم قراربگیرن دربرابراین همه ناسپاسی دلسردمیشن وبه مرورزمان ازلطف خودشون کم میکنن تابه
صفربرسه ولی خدای مهربان مطلق وماناسپاس.
دوستان عزیز
بایداین جمله هاراباتمام وجوداحساس کردودرزندگی به کاربرد
C†?êmê§ |